-
نفهم ها!
شنبه 16 شهریورماه سال 1387 21:52
به این نتیجه رسیدیم کسانی که نمی فهمند، نسبت به کسانی که می فهمند؛ بیشتر لذت می برند.
-
خوی وارونه ی دیوها
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 21:01
" سگ احمق هم که جای خرس را گرفته بود رفتار بسیار احمقانه ای داشت چون او هم صدای "پول بیشتری لازم است" را همه جای خانه شنیده بود. هیچ کس این جمله را بر زبان نمی آورد. صدا همه جا شنیده می شد، بنابراین دلیلی نداشت کسی آن را بر زبان بیاورد. همین طور که هیچ کس نمی گوید:" داریم نفس می کشیم." در حالی...
-
فرانسه
پنجشنبه 7 شهریورماه سال 1387 00:16
به برادرم می گویم: Quel est votre nom? ( کِلِ وُتق نُم) می گوید: قد قد قدا. عمیقا نظرش را درباره ی زبان فرانسه شیرفهم می شوم!
-
خورشید را بیدار کنیم
پنجشنبه 7 شهریورماه سال 1387 00:15
" چیزی که می خواستم این بود که بروم، بدون فکر کردن به چیزی، بدون قبول تعهدی. مثل اینکه زندگی یک سلسله قطار، جاده، کشتی باشد و انسان هرگز از رفتن باز نماند. نمی توانستم منظورم را بیان کنم. میل داشتم هرچه بیشتر به جاهای دورتری بروم. اما به جایی دور که هرگز از آن باز نگردم. پیوسته پیش رفتن..." خورشید را بیدار...
-
دیوانه ها
پنجشنبه 7 شهریورماه سال 1387 00:13
" پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند؟! آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند شادم تصور می کنی وقتی ندانی لبخندهای شادی و غم فرق دارند برعکس می گردم طواف خانه ات را دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان با این حساب اهل جهنم فرق دارند بر من به چشم کشته ی عشقت نظر کن پروانه های مرده با هم فرق...
-
مشکل
شنبه 2 شهریورماه سال 1387 23:11
خیلی چیزها را دوست دارد؛ اما هیچ چیز را خیلی، دوست ندارد.
-
پرندگان!
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1387 23:11
این گزارشگر ِ بازی های المپیک خنده ی مرا در می آورد. می گوید پرنده ی شماره ی شش امتیازش از همه بیشتر است. احتمالا منظورش از همه، همه ی پرندگان باشد.
-
آبی رنگ!
سهشنبه 29 مردادماه سال 1387 23:57
قالیباف رنگ آبی را دوست دارد. جدول های شهر را یکی درمیان آبی کرده.
-
آدم ها یا
یکشنبه 27 مردادماه سال 1387 01:55
آدم ها یا می دانند، می خواهند در زندگی چه کار کنند؛ یا نمی دانند، می خواهند در زندگی چه کار کنند. بعضی از آنهایی که نمی دانند، می خواهند در زندگی چه کار کنند؛ می خواهند بدانند که می خواهند در زندگی چه کار کنند. بعضی از آنهایی که نمی دانند، می خواهند در زندگی چه کار کنند؛ نمی خواهند هم بدانند که می خواهند در زندگی چه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 مردادماه سال 1387 01:17
و مدت ها است به دنبال چیزی می گردد، که اطمینان دارد، وجود ندارد...
-
ارادتمند، یک سه نقطه
جمعه 25 مردادماه سال 1387 00:31
" من زهرا مینائی هستم. رتبه ام صد و چهل و یک بوده. دبیرستان نمونه دولتی فرهنگ منطقه ده درس می خوندم. جامعه شناسی یا به قولی پژوهشگری قبول شدم، دانشگاه تهران. بعد دیگه..." ، سه سال در انجمن علمی بوده ام، نشریه داشته ام، فلان کرده ام و بهمان کرده ام و اصلا خیلی آدم مهمی هستم! دیگران هم گفتند. از خودشان و...
-
هیچ عروسی زیبا نیست!
پنجشنبه 24 مردادماه سال 1387 23:30
خب ما رفتیم یک عروسی. نه اینکه تا به حال عروسی نرفته باشم، اما عروسی یک جامعه شناس باید با بقیه ی عروسی ها یک فرقی داشته باشد دیگر! باید جای یک سری تجزیه تحلیل هایی، فکرهایی باز بشود. مراسم عروسی در جایی برگزار می شود که معمولا از حالت عادی خارج است. یا خیلی مکان بزرگی است و یا تغییر شکل داده. تعداد زیادی از آشنایان...
-
نه! نمی ارزد.
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 02:52
این یکی را امتحان نکرده بودم. که ساعت دو نصف شب باشد و همه خواب و یک مادری که بسیار خسته است و به ایستی و در سکوت ظرف های مهمان های از سر گذرانده را بشویی و باز هم فکر کنی. مثل وقت های پشت پنجره؛ پنجره ی اتوبوس، ماشین، قطار؛ مثل وقت هایی که پشت دانشکده تنها نشسته ای و شاید یک آهنگی در گوشت می خواند؛ مثل وقت هایی که...
-
جنسی شدن رقص
یکشنبه 20 مردادماه سال 1387 21:28
ما یک عروسی ای دعوت بودیم؛ حالا نگذارید بگویم کی که همتان جا می خورید! خلاصه اینکه در آن جشن عروسی از همنشینی با ساره و خانم توحید لو کلی لذت بردم. از آنجا که این بچه های علوم اجتماعی و دوستداران آن، لحظه ای از تجزیه و تحلیل دست برنمی دارند، نشستیم و کلی در مورد رقص زنان و اینکه چه می شود که آدم ها می رقصند و اساسا...
-
درخت زیبای من هم!
دوشنبه 14 مردادماه سال 1387 02:07
"- وقتش رسیده که بچه ها بروند و بخوابند. این را که می گفت، به ما نگاه می کرد. می دانست که آن شب بین ما دیگر بچه ای وجود ندارد. همه بزرگ بودیم، بزرگ و غمگین بودیم و ذره ذره از اندوه مشترکی می چشیدیم." درخت زیبای من/ ژوزه مائوروده واسکونسلوس/ قاسم صنعوی/ راه مانا بچه ها، دنیای عجیبی دارند. وقتی بچه بودم با...
-
رنگ ها، دانه دانه...
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 00:32
دیگر وقتش رسیده بود، که بیایی و بگیری و بخواهی و الخ! رنگ ها را بریزی توی هم. روی هم. زرد را با آبی و آبی را با قرمز. و از همه شان یک برش برداری و با آن، رنگ بزنی روی همه ی آسمان. که از آن بالا، دانه دانه بریزد روی زمین. بعد رودخانه شود و بهار و هندوانه های آبدار و گیرم یک دانه اش هم – که احتمالا ترکیبی است از زرد و...
-
رگتایم
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1387 00:23
" اتفاقا این در تاریخ آمریکا همان زمانی بود که رمان نویس بد اخم، تئودور درایزر، گرفتار نقدهای ناموافق و بادکردن نخستین کتاب اش" سیستر کاری" شده بود. درایزر بی کار و بی پول بود و خجالت می کشید کسی را ببیند. یک اتاق مبله در بروکلین اجاره کرد و رفت آن جا زندگی کند. عادت کرد که روی یک صندلی چوبی وسط اتاق...
-
دخترک کتاب فروش
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 01:15
1) سال دوم که آن نمایشگاه کتاب را در دانشکده برگزار کردم، می رفتم و می آمدم و اعصاب برای خانم منشی ِ جدی ِ کتابخانه – زمان دکتر جوادی- نگذاشته بودم. روزی چهار بار مثل مظلوم ها با ترس و لرز و خیلی معصومانه- چون خیلی ازش حساب می بردم- اجازه می خواستم که بروم داخل و پی گیر فاکتورهای کتاب هایی باشم که کتابخانه از ما خریده...
-
در باب مافیا یا چرا مافیا این همه جذاب است؟
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1387 21:53
مافیا بازی جذابی است؛ تا آنجا که من جهانی اش کرده ام. برای آدم بزرگ ها بسیار جذاب تر است. همه چیز هم از آنجا شروع شد که من یک سفر سمنان رفتم و در آن بازی را یاد گرفتم و بعد در یک بعداز ظهر ِ خوابالوی جمعه، در خانه ی برادرم، برای تقویت روحیه ی اعضای خانواده، بازی را بهشان یاد دادم و از قضا دیدم که همه بعد از یک دور...
-
هیچ معلوم نیست!
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 23:45
وقتی می گفتم بیایید برویم پارک، یا وقتی خودم را می انداختم خانه شان یا وقتی تا صبح مافیا بازی می کردیم، احساس هایی که این اواخر در رابطه با آدم ها داشتم را، ذره ای هم نداشتم. همه چیز بر می گشت به سال ها پیش. وقتی دوم و سوم دبیرستان بودم، این روزها تکرار می شد. می نشستیم دور هم و چشمک بازی می کردیم. خانه ی میردامادمان...
-
کافی
دوشنبه 24 تیرماه سال 1387 11:15
من برای خودم، کافیم...
-
اجی مجی لا ترجی
یکشنبه 23 تیرماه سال 1387 21:14
باید می فهمیدم! از همان سبک خواندن در راهنمایی. اینکه چهار جلد اول را پنج روزه خواندم. تازه مدرسه هم می رفتم. در یک هفته همه شان تمام شد. فکر کردم شور نوجوانی است. اما باز هم که جلد ششم را گرفتم دستم، از همان روز، دقیقا همان روز، تا امروز، زندگیم مختل شد. می ترسیدم بروم سراغش. می دانستم اگر دستم بگیرم دیگر زمین نمی...
-
یک اتاق پر از کتاب
جمعه 21 تیرماه سال 1387 21:51
نشستیم دور هم. قرار بود یک کار بزرگ کنیم. نا سلامتی جامعه شناس های این مملکتیم. نشستیم دور هم و بعد دکتر جوادی یک سوال کرد. گفت:" تا به حال کتاب عامه پسند خوانده اید؟" به این می نازیدم که یک زمانی خوانده ام، گیرم 9- 10 سال پیش بوده باشد. اما با همان صراحت همیشگی زد توی حالم و گفت:" نه الان می خوانید؟" معلوم بود که نمی...
-
ستاره
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1387 23:04
یکی از ستاره هایم خشک شده است، فقط دو برگش نور می دهد. مرتبط: ستاره ها مگر؟
-
با با با با با با با با با با با باب اب ابابابابااباباباباباابا
سهشنبه 18 تیرماه سال 1387 23:12
اینکه از گرما بخار شوی و بعد باران ببارد؛ شگفت انگیزترین چیز ِ این روزها است.
-
تو این روزها چقدر داغی!
شنبه 15 تیرماه سال 1387 15:18
هی! مواظب باش! یک چیزی دارد شُره می کند! یک چیز خیلی غلیظ و داغ. آرام آرام دارد می آید پایین، خیلی آرام. سرعتش اعصاب را خُرد می کند. دارد آرام آرام می آید و هر چقدر هم که تند بدوی، باز هم ازت جلو می زند و وقتی جلو زد تو را می کشد توی خودش و بعد احساس می کنی، آرام شده ای. مثل او آرام راه می روی. مثل او داغی و غلیظ. آن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1387 12:42
من تکرار کودکیم هستم. و این چیزی که هستم، کودکی است که مادرم ساخت. پدرم ساخت. برادرم. آن دختر پرروی همسایه. آن معلم های احمق مدرسه. من همه ی اینها هستم و هیچی نیستم! می توانی بفهمی؟ من هیچی نیستم!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 تیرماه سال 1387 22:36
به تمام کسانی که ازشان بیزارم... { شمع، گل، پروانه شمع، گل، پروانه... "بدو،بدو" صدای خنده "استپ" حیاط مدرسه} شمع، گل، پروانه بپر تمام طول دبستان را بپر با آن مانتوهای همیشه سورمه ای و مقنعه های سفید ِ کج شده بپر از روی تمام آنهایی بپر که یک بار هم حتی یک بار دستمال را در دستانت نینداختند " دستمال من زیر درخت آلبالو گم...
-
نووه چنتو، مردی که در کشتی اش غرق شد
شنبه 8 تیرماه سال 1387 13:40
وقتی می گوید ادبیات، یعنی همه ی زندگیش ادبیات است. یعنی در رمان خلاصه می شود. یا بگوید عمران. زندگیش تشکیل می شود از سازه. می گوید پول و کل زندگی را فکر می کند که چگونه پولدار شود. بگو جامعه شناسی. بالابرود، پایین بیاید، می گوید جامعه شناس ها فلان و جامعه شناسی بهمان. تک تکشان هم فکر می کنند بهترین کار را می کنند. لذت...
-
بالاخره دانشگاه توانست خنگمان کند!
سهشنبه 4 تیرماه سال 1387 23:07
امتحانات دوران خوبی بود برای فکر نکردن. برای اینکه یک هدف احمقانه را بگیری و دنبال کنی. فیش برای ساروخانی بنویسی. شب دیر بخوابی. کتاب های دویست صفحه ای را یک روزه بخوانی و به توانایی حافظه و فهم و عقلت ایمان بیاوری. کاری را که در یک ترم باید کرد، یک شبه هم می شود انجام داد، پس چرا یک ترم برایش وقت بگذاری؟ احساس می کنم...