خانه ی ما اما، افتاده است وسط این خانه ها. خانه ی تو کجاست؟
من یک روز، همین روزها ی سنگین پاییزی بود که خانمان را گم کردم. پیش تر ها. وقتی هنوز شیر می خوردم از پستان مادرم. وقتی هنوز، پاهایم را جمع می کردم در شکمم و می مکیدم آن نی ساندیس پرتقال را.
خانمان را گم نکردم. یک روز آمدم و خانمان را خراب کردم. با یک چکشِ کوچکِ کوچک. و نمی دانم چه بود! انگار که شیشه ای بود. یک ضربه را که زدم پاشید. ریزه هایش پخش شد در شهر و حتی آموزش و پرورش هم، مدرسه ها را تعطیل کرد. بس که سنگین بودند شیشه ها.
تو خودت چکش را دادی دستم. و زود هم زدی به چاک. رفتی و هیچ وقتی هم نفهمیدی ،چه کردی با من. نه اینکه رفته باشی، هر شب هم بودی. اما دیگر کنار من نبودی.
خانمان وسط این خانه ها افتاده است. و من چقدر دلم تنگ شده است برای چارچوب متصلب اتاقم. که بگیرد و خفه ام کند. کاش! و من چقدر دلتنگم برای چهاردیواری ها، برای اتاق ها، چقدر دلم خسته است از این آسمان ابریِ آبیِ آفتابی. که اینقدر بزرگ است که نگو! اینقدر بزرگ که هیچ چیزی تویش جا نمی گیرد. حتی برق مردمک سیاه چشم هام.
خانه مان را صاف کرده ام. و تف هم انداختم رویش. و دست هام ؛ از بوی گند آزادی، جذام گرفته است.
آرام آرام می رود. کاپشنی پوشیده است که هیکلش را نیم برابر می کند. با آن سر خم و جنس بادگیری کاپشنش، حکم یک غریبه را دارد. با آن قدم های سنگین. که روی آسفالت زمخت خیابان، لِخ لِخ می کند. و آن چیز که گوشه ی لبش، جاگیر شده است. گیرم سیگار باشد یا یک تکه گیاه یا چوب آب نبات لیسی و یا حتی نی جویده شده ی یک ساندیس پرتقال! همه ی اینها مرا یاد خودم می اندازد. یاد خود تنهایم. خودی که تنهایی را تا انتها سر کشیده است. و سایه اش را که می بیند، پوزخند می زند و از همه چیز جلو می زند، از خودش، از سیاهی اش، از آدم ها. و با افتخار هم از روی همه ی آن چیزی که یک روزی ارزشمند بوده است برایش، می گذرد. از تمام کسان!
و می رود. آرام آرام می رود. با همان کاپشن کلاهدار طوسی- سرمه ای ِ تازه خریده اش و آن چیز گوشه ی لبش. با آن گام هایی که در پی له کردن مورچه ها است.
” و آنکه می رود این چنین
آرام، صبور، سنگین“
مرا یاد خودم می اندازد. همانی که ” آدم ها به هیچش نیستند.“
اولین بار که ببینیش چهره ای دارد معصوم. اما گاه گاهی چنان نگاه های شیطانی می کند که می مانی، این نگاه ها را از کجایش در آورده است.
تازگی ها یک خودنویس نو را دست می گیرد. من که نفهمیدم از کجایش آورده است ، اما این خود نویسش، رنگ سیاهی دارد که می ریزد توی چشم هایش. سیاه سیاه هم که نیست. سیاه کم رنگ است، که با آن حالت مات پلک هایش، هم ساز می شود و معصومیتشان را بیشتر می کند و حتی آن لحظه های شیطانشان را هم.
تازگی ها با این خودنویس جدیدش خط چشم می کشد و ناخن هایش را هم با این خودنویس لاک می زند و حتی دیدم یک روزی لبش را با جوهر پررنگ کرده بود تا دل پسر های دانشکده را ببرد.
*
یکی از هم کلاسی هایم یک خودنویس بهم هدیه داده است که خوب هم می دانم از کجایش آورده و می گویند خیلی گران هم هست. وقتی دستم می گیرم، سَر گِردش، انگار که دارد روی ابر ها می رقصد و کلی هم برایش دنبال جوهر گشتم و آبیاریش کردم تا بنویسد. الان هم دارد می نویسد و جوهرهایش می پاشد توی چشم هایم. گمانم با این خودنویس، حکما نویسنده می شوم. حتما!