گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

جفت

گوشی باریکم را که دیدی گفتی:" نصفه ی دیگرش کجاست؟" گفتم:" تو آسمونا."

قصه از همان ورودت شروع شد. گیرم دیرتر. از آنجا که پشت ترت راه می رفتم و تمام تنت را برانداز می کردم. و فهمیدم بدون آنکه بفهمم کفش های نو خریده ای. خیلی هم قشنگ است و موهایت هم چرا یکدفعه این همه بلند شده ؟ آخرین بار خیلی کوتاه تر بود. و یک روزه هم لاغر تر شده ای یا چاق تر؟ و نمی دانستم آخرین باری که دیدمت لاغر بودی یا چاق؟ و از همین هم تعجبم می گرفت.
دست هایم سرد بود. و حالم هیچ خوب نبود. و گفتی که دست هام همیشه سرد بوده و گفتی که جاهایی که لای انگشت هام خالی است سردشان می کند. همان جاهای لای انگشت های کوچکم که باید با انگشت های زمختی پر شود. و گفتی که نصفه ی تو کجاست؟ گفتم:" تو آسمونا"
و حتم هم دارم که نصفه ی تو هم در آسمان هاست. نصفه ی تو که هیچ، نصفه ی همه آدم ها هم. و اینکه نصفه ی هر کسی پیدا می شود یک توهم فانتزی بیشتر نیست. چون نصفه ها که زمینی نیستند. چه برسد به اینکه هم جنست هم نباشند. اصلا همان اولی که از زیر شکم مادرت در می روی، پرواز می کند می رود. و پوستش فقط می ماند. یک اسم هایی هم دارد. بهش می گویند "جفت" انگاری. و با پوست جفتت که بیرون آمدی می زنی زیر گریه! چون دیگر نصفه ات رفته. و هیچ نصفه ی زمینی ای وجود ندارد. و محکوم شده ای که نبینی اش و از همان ابتدا با این تنهایی لعنتی در آمده ای بیرون. چون همه ی نصفه ها تو آسمان ها اند.

اشک یک بند

بعضی چهره ها را می بینی. بعدش که نبینی، خیلی زود فراموشت می شود. اصلا همین پنج دقیقه پیش هم دیده باشی، هیچ یادت نیست که بینی اش بزرگ بود یا کوچک، چشم هایش مشکی بود یا قهوه ای، ته ریش داشت یا ریش پرفسوری. گیرم بعضی از آدم ها، کمتر یاد بیایند و بعضی بیشتر. اما تو را هیچ یاد ندارم. آخرین باری هم که دیدمت، هشت ماه پیش بود. گیرم زودتر یا دیرتر. که همان کاپشن ِ آبی ِ رنگِ آسمانت را پوشیده بودی. با شلوار لی که همیشه می پوشی. بیرون ِدویست و شش خاکستری ات، روی جدول ها، نشسته و منتظر بودی. و مثل همیشه هم نگاه می کردی.
انگار نه انگار که آخرین دیدارمان است.، بعد از دو سال. انگار نه انگار که قرار است همه ی چیزمیزهام را بدهی و بروی. انگار نه انگار که من دیگر نمی بینمت. مثل همیشه آرام نگاه می کردی و پرتحسین.
من اما نمی توانستم گیر کنم در نگاهت. نگاهم از بین نگاه هایت لایی می کشید، می رفت هر جایی، روی آسفالت و جدول و پل. هرجایی غیر از چهره ات. همان چهره ای را که فراموش کرده ام. و هیچ یادم نیست. تکه تکه خوب یادم است. اینکه چشم هات، رگه های سبزی داشت، که وقتی نمی خوابیدی، پر رنگ می شد. اینکه ریش های زیر لبت، طلایی بود، که من خیلی دوست می داشتم. از عینکت هم خوب یاد دارم که هیچ هم بهم نمی آمد. اما جمعشان هیچ یادم نیست. اگر یک روز در خیابان ببینمت، حتما نمی شناسمت. می دانم که نمی شناسم. آخر بعضی چهره ها را می بینی. بعدش که نبینی، خیلی زود فراموشت می شود. اصلا همین پنج دقیقه پیش هم دیده باشی، هیچ یادت نیست. چه برسد به اینکه هشت ماه ندیده باشی.

کسی هست بنا را صدا کند؟

خانه ی ما اما‌‌، افتاده است وسط این خانه ها. خانه ی تو کجاست؟


من یک روز، همین روزها ی سنگین پاییزی بود که خانمان را گم کردم. پیش تر ها. وقتی هنوز شیر می خوردم از پستان مادرم. وقتی هنوز، پاهایم را جمع می کردم در شکمم و می مکیدم آن نی ساندیس پرتقال را.


خانمان را گم نکردم. یک روز آمدم و خانمان را خراب کردم. با یک چکشِ کوچکِ کوچک. و نمی دانم چه بود! انگار که شیشه ای بود. یک ضربه را که زدم پاشید. ریزه هایش پخش شد در شهر و حتی آموزش و پرورش هم، مدرسه ها را تعطیل کرد. بس که سنگین بودند شیشه ها.


تو خودت چکش را دادی دستم. و زود هم زدی به چاک. رفتی و هیچ وقتی هم نفهمیدی ،چه کردی با من. نه اینکه رفته باشی، هر شب هم بودی. اما دیگر کنار من نبودی.


خانمان وسط این خانه ها افتاده است. و من چقدر دلم تنگ شده است برای چارچوب متصلب اتاقم. که بگیرد و خفه ام کند. کاش! و من چقدر دلتنگم برای چهاردیواری ها، برای اتاق ها، چقدر دلم خسته است از این آسمان ابریِ آبیِ آفتابی. که اینقدر بزرگ است که نگو! اینقدر بزرگ که هیچ چیزی تویش جا نمی گیرد. حتی برق مردمک سیاه چشم هام.


خانه مان را صاف کرده ام. و تف هم انداختم رویش. و دست هام ؛ از بوی گند آزادی، جذام گرفته است.

کیست؟

آرام آرام می رود. کاپشنی پوشیده است که هیکلش را نیم برابر می کند. با آن سر خم  و جنس بادگیری کاپشنش، حکم یک غریبه را دارد. با آن قدم های سنگین. که روی آسفالت زمخت خیابان‏‎، لِخ لِخ می کند. و آن چیز که گوشه ی لبش، جاگیر شده است. گیرم سیگار باشد یا یک تکه گیاه یا چوب آب نبات لیسی و یا حتی نی جویده شده ی یک ساندیس پرتقال! همه ی اینها مرا یاد خودم می اندازد. یاد خود تنهایم. خودی که تنهایی را تا انتها سر کشیده است. و سایه اش را که می بیند، پوزخند می زند و از همه چیز جلو می زند، از خودش، از سیاهی اش، از آدم ها. و با افتخار هم از روی همه ی آن چیزی که یک روزی ارزشمند بوده است برایش، می گذرد. از  تمام کسان!

و می رود. آرام  آرام می رود. با همان کاپشن کلاهدار طوسی- سرمه ای ِ تازه خریده اش و آن چیز گوشه ی لبش. با آن گام هایی که در پی له کردن مورچه ها است.

‏” و آنکه می رود این چنین

آرام، صبور، سنگین“

مرا یاد خودم می اندازد. همانی که ” آدم ها به هیچش نیستند.“

یک خودنویس نو

اولین بار که ببینیش ‏‏چهره ای دارد معصوم. اما گاه گاهی چنان نگاه های شیطانی می کند‏ که می مانی، این نگاه ها را از کجایش در آورده است.

تازگی ها یک خودنویس نو را دست می گیرد. من که نفهمیدم از کجایش آورده است ، اما این خود نویسش، رنگ سیاهی دارد که می ریزد توی چشم هایش. سیاه سیاه هم که نیست. سیاه کم رنگ است، که با آن حالت مات پلک هایش، هم ساز می شود و معصومیتشان را بیشتر می کند و حتی آن لحظه های شیطانشان را هم.

تازگی ها با این خودنویس جدیدش خط چشم می کشد و ناخن هایش را هم با این خودنویس لاک می زند و حتی دیدم یک روزی لبش را با جوهر پررنگ کرده بود‏ تا دل پسر های دانشکده را ببرد.

*

یکی از هم کلاسی هایم یک خودنویس بهم هدیه داده است که خوب هم می دانم از کجایش آورده و می گویند خیلی گران هم هست. وقتی دستم می گیرم، سَر گِردش، انگار که دارد روی ابر ها می رقصد و کلی هم برایش دنبال جوهر گشتم و آبیاریش کردم تا بنویسد. الان هم دارد می نویسد و جوهرهایش می پاشد توی چشم هایم. گمانم با این خودنویس، حکما نویسنده می شوم. حتما!