گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

هیچ معلوم نیست!

وقتی می گفتم بیایید برویم پارک، یا وقتی خودم را می انداختم خانه شان یا وقتی تا صبح مافیا بازی می کردیم، احساس هایی که این اواخر در رابطه با آدم ها داشتم را، ذره ای هم نداشتم. همه چیز بر می گشت به سال ها پیش. وقتی دوم و سوم دبیرستان بودم، این روزها تکرار می شد. می نشستیم دور هم و چشمک بازی می کردیم. خانه ی میردامادمان بودیم. خانه ای که در آن بچگی کردم تا بزرگ شدم. چند سالی بیشتر با هم همسایه نبودیم اما نمی دانم چی باعث شد این همه صمیمی باشیم. شاید اعتقاد مشترک در آن فضای غیر دینی محله.نمی دانم. در هر حال تابستان ها یا آنها خانه ی ما بودند و یا ما خانه ی آنها. تابستانی که دوم دبیرستان می رفتم، هر روز صبح زود، ساعت شش، بلند می شدیم و می رفتیم پارک ملت و کلی بدمینتون می زدیم. بعد هم نان می خریدیم و می آمدیم صبحانه می خوردیم و می خوابیدیم باز! خانم مستعانی جزء معدود زن هایی بود که از بودن با او نهایت لذت را می بردم. با آن همه اختلاف سنی. آنها از مشهد آمده بودند و بیشتر فامیل های نزدیکشان همانجا بودند. ما هم که در تهران غریب بودیم. فامیل های آنها هم که می آمدند اینجا، مجلسمان گرم تر می شد. تعداد هم بازی ها بیشتر و هیجان بالاتر می رفت. همیشه دوست داشتم رابطمان فراتر از رابطه ی دو همسایه باشد. دوست داشتم فامیل هایمان، آنها باشند. آن روزهایی که با حمید و سعید و هدیه و علی و مهدی و زینب گذشت. توی پارک طالقانی، یا دوچرخه سواری در چیتگر. آن روزهایی که با دوچرخه ای که هیچ وقت خوب بلد نبوده ام برانم، سعید و علی را لت و پار کردم. آن روزهایی که از پنجره با هم تماس می گرفتیم و حرف می زدیم و کاغذ پیام را با نخ از طبقه ی چهارم به سوم و از سوم به چهارم می بردیم. همین روزها بود که چند روز پیش تکرار شد. همین دورهم های صادقانه. همین بازی های کودکانه.
حالا همه مان دور افتاده ایم. یکی تهران است، یکی مشهد. و آن حس همیشگی دلتنگی تکرار می شود، حس از دست دادن ساعت ها و تردید در بازگشت دوباره ی لحظه هایی که معلوم نیست باز هم تکرار شوند؛ هیچ معلوم نیست!

کاش دوباره شروع می شدم...

پسر بچه ها


کاش مردها همیشه همانطور پسربچه و ناز می ماندند و هیچ وقت بزرگ و زشت نمی شدند.