گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

اینجا که خانه ی ما...

 حالا دوباره آمدی. من نمی فهمم از کدام یکی از درهای باز مانده سرک می کشی. همه شان را پیش کرده بودم. پدرم می گوید باید پنجره ها را دو جداره کنیم. تا صدا بیرون نرود. گرما بیرون نرود. بو بیرون نرود از این خانه. یک ذره اش هم هدر نشود. مادرم هر شب در ها را با قلبش قفل می کند. چفت را محکم می اندازد و زیر لب س ِ سِ مانندی می خواند. بعد هم فوت می کند بالای سر من، بالای سر فاطمه، بالای سر مهدی، بالای سر زینب. پدرم نمی داند وقتی دستکش ها را در سرما دست کنی، دیگر گرما ندارد. مادرم نمی داند وقتی خانه دیوار نداشته باشد، حالا هرچه قدر هم می خواهی در را سفت تر قفل کن. همه ی خانه ی ما گره است. پر شده از گره هایی در هم و منظم. ما روی گره ها بدون دمپایی راه می رویم. بچه که بودیم رویشان ماشین بازی می کردیم. یا به صف قطار بازی. روی گره های پرنده و آهو. همان موقع ها، توی یک کتابی نوشته بود آهو درشت ترین چشم ها را دارد. کفترها هم حتما عاشق ترین قلب را. آخ! چقدر دلم حرم طلا می خواهد!

 

کی زندگی باید؟؟؟

اگر جمله ی " فردا روز دیگری است" ِ اسکارلت اوهارا این همه معروف شد، جمله ی " پس کی باید زندگی کرد" ِ آبلوموف هم می توانست این همه معروف شود.

آبلوموف همیشه دارد دنبال زندگی می گردد. وقتی روی کاناپه اش دراز کشیده، وقتی خمیازه های بلند بلند می کشد، وقتی در رویاهای دراز غرق شده. و تنها توی همین رویاها است که زندگی را پیدا می کند. و تنها در آخرهای عمرش است که حس می کند که این دیگر زندگی است. در واقع بهتر می بیند که این طور فکر کند. چون چاره ای ندارد. دیگر وقتی ندارد که دنبال زندگی بگردد. پس فکر می کند این زوال، این پوچی، می تواند زندگی باشد. و سعی می کند دیگر حسرت گذشته ها را نخورد. به آرمان هایش فکر نکند؛ پس آسوده تر، توی قبرستانی که همان نزدیکی ها است، بخوابد.

پس کی باید زندگی کرد جمله ی خوبی است. جمله ای است که خیلی وقت ها به کار آدم می آید. در واقع همیشه به کار آدم می آید. وقتی مدرسه می روی، با خودت این را تکرار می کنی. وقتی سر کلاس استادها می نشینی. وقتی دردسرهای ازدواج ریخته روی سرت، وقتی بچه عر می زند، اصلا وقتی از درد در خودت می پیچی تا بمیری.

گمانم همیشه باید دنبالش بگردیم. گمانم هیچ وقت نمی شود زندگی کرد. گمانم.

وقتی دلم فشرده می شود

برای مهدیه ومرجان

بهترین دوست های دانش آموزم

 

چند روزی از روز دانش آموز گذشته. می دانید؟ هر چیزی که یک ربطی به مدرسه داشته باشد، قلبم را فشرده می کند. من آن روزها، هر روز، صبح خیلی زود، بیدار می شدم از خواب و بد اخلاق بودم و به زمین و زمان فحش می دادم. اما روپوش سورمه ای -گیرم سبز- م را می پوشیدم و پیاده یا با سرویس می رفتم مدرسه. تجربه ای که تک تک ما داریم و ازش هم نمی توانیم فرار کنیم. انگار که سرنوشت آن را برای همه مان رقم زده باشد. مثل اینکه همه مان مجبوریم پیر شویم. مثل اینکه مجبوریم -شاید- آدم بزرگ شویم. اینکه مجبوریم کار کنیم. معمولا مجبوریم ازدواج کنیم و بچه دار شویم. اما هر آدمی یک جوری پیر می شود. هر آدمی شاید یک آدم بزرگ واقعی نشود. هر آدمی هر کاری، نمی کند. هر بچه ای بار نمی آورد. اصلا بچه بار نمی آورد مثلا. استادمان می گفت:" می دانم درس خواندن وقت تلف کردن است اما پلی است که باید از آن بگذری."

مرجان من هیچ وقت به نامه هایت جواب ندادم. من می ترسیدم. من در هر کلمه ای که بهتان می گفتم می ترسیدم. من از خودم می ترسم. و می ترسیدم که این خودم برود توی سلول های شما و ته نشین شود. من کسی نیستم که بخواهم حرف بزنم و شما گوش کنید. دوست دارم بنشینیم و با هم حرف بزنیم. من از متکلم وحده بودن می ترسیدم. به خاطر همین آهنگی که بین ما همیشه خوش بوده، سکوت است. ما همدیگر را می بینیم و همدیگر را در آغوش می گیریم و سکوت می کنیم. ما با چشم هایمان حرف می زنیم چون بیشتر حرف هایی که می خواهیم  بزنیم، زدنی نیست. و یک چیزی بین همه ی ما مشترک است. یک چیزی که باعث می شود هیچ وقت فراموشتان نکنم. و اگر روز دانش آموزی بود یا هر چیزی که به مدرسه ربط دارد، شما بیایید جلوی چشم هایم و قلبم فشرده شود. مرجان با همان نگاه پر از سوال که تهش یک اندوه جا خوش کرده و مهدیه با آن "دست های چاق و یخ زده" و لبخندی که حتی موقع گریه کردن هم محو نمی شود.

 

پی نوشت: شدید تر و قوی تر به قاصدک فکر می کنم. دوستی ام با شما دو تا دلیلی کافی است برایم ادامه اش.

نه!

هیچ شانه ای!

تنها

شیشه ی صبور اتوبوس

پیری

{توی آینه}

وقتی پیر شوم، دیگر هیچ چیز ندارم که به آن بنازم...

حرف هایی که در تاریخ گم شده

همه ی حرف ها را قبلا آدم های دیگر زده اند. باور کن. حالا هرچقدر به پیچیدگی های زبانی ایمان داشته باشیم، باز هم جهان خالی شده از مفاهیم جدید و همه ی حرف ها را قبلا، یک جایی، توی عمق تاریخ، آدم ها زده اند. و می دانی؟ آنهایی را که آدم ها نزده اند، اصلا نباید زده می شده است. اصلا آدم هایی که فکر کرده اند حرف هایی دارند؛ بعد دیده اند که نمی شود آن حرف ها را زد؛ خیلی آدم های بزرگی بوده اند.خیلی خیلی بزرگ. بعدش ما هیچ وقت نفهمیدیم که حرف هاشان چی بوده. بعد هم رفته اند و در تاریخ گم شده اند. و اینهایی که فکر می کنیم آدم های بزرگی اند، یک مشت آدم های متوسط اند که حرف هاشان را زده اند. بعد هم ما را سر کیف آورده اند. کلی حرف هست که می شود زد، اما یک عالم حرف دیگر هست که نمی شود زد. هیچ وقت، در هیچ زمانی و مکانی هم، هیچ کس نزده. حرف هایی که همیشه در تاریخ بوده اند. حرف هایی که در تاریخ گم شده.