-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 تیرماه سال 1387 23:01
پل عابر پیاده،یکی از خلاقانه ترین دستاوردهای بشریت است.
-
آن جوب ِ آب ِ پیچ در پیچ
دوشنبه 13 خردادماه سال 1387 23:50
امسال هم، گرما که بیاید، چه تابستان تقویمی رسیده باشد، چه نرسیده، باز هم تخته شاسی زیر بغل، پارک وی تا تجریش را گز می کنم و آن جوب ِ آب ِ پبچ در پیچ را دنبال. آنقدر که تمام پیچ هایش را حفظ شوم. تازگی ها که صندلی هم هر چند ده متر گذاشته اند به لطف شهرداری محترم. می شود خستگی ای در کرد و آهنگی که دارد توی دو جفت گوشت می...
-
اتفاق
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 21:53
من: تو از من هیچ وقت تو این مدت ناراحت شدی؟ م: نه. فقط احساس می کردم که خیلی ناراحتی. ولی نمی دونستم چه اتفاقی افتاده. سکوت. من: در واقع اتفاقی نیفتاده؛ یعنی اتفاق عینی ای نیفتاده، ولی کلی اتفاق ذهنی افتاده، و حتی اگه اتفاق عینی ای هم افتاده باشه، زیر مجموعه ی اون اتفاقات ذهنیه.
-
ما همه بعد از فروید به دنیا آمده ایم
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1387 22:29
" به قول مجید بعد از فروید به دنیا آمده ایم." قهقهه در خلاء/ محمد منصور هاشمی/ کویر/ص 96 پی نوشت با ربط: این روزها تا اعماق وجودم این جمله را می فهمم. پی نوشت بی ربط یک: سرم را که می آورم بالا، هی کلی پرستو در آسمان می بینم. پی نوشت بی ربط دو: برای زدن بعضی حرف ها، صدا صرف نمی شود، روح صرف می شود. امروز نصف روحم صرف...
-
سمنان
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1387 12:45
من باید می رفتم. زودتر از اینها هم باید می رفتم. هیچ کس هم در این دانشکده نیست که اندازه ی من انتظار این اردو را بکشد. من باید می رفتم. باید سوار یک اتوبوسی یا یک قطاری می شدم و می رفتم و قرار است هفته ی آینده بروم، من باید می رفتم و از این شهر لعنتی دور می شدم. باید می رفتم و از این دانشکده ی لعنتی دور می شدم. گیرم...
-
زهرا مینائی از نوع بهداشتی اش
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1387 12:43
به مامان می گویم:" رشته ی من چی؟ رشته ی منم به قول خودت به درد زندگی نمی خوره؟" قبل ترش داشت تاسف خواهرم را می خورد که مجبور است این شغل سخت عمرانی را داشته باشد. و یاد آن یکی خواهرم هم می افتاد که چهار سال پژوهشگری خواند برای آنکه امروز بنشیند و هر شب یکی از نرم افزارهای کامپیوتری، فوتو شاپ یا اکسل، را یاد بگیرد تا...
-
نمایشگاه
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1387 12:40
نمایشگاه امسال هم تمام شد. نمایشگاه همیشه ساعات خوشایندی را برایم ایجاد می کند و کتاب خریدن هم که یکی از لذت های بزرگ زندگی ام است. آشنا شدن با کتاب های جدید و آن همه کتاب یک جا و آدم ها و راهروها و الخ همه شان برایم سرگرم کننده اند. امسال چند غرفه ای هم بود که باهاشان می نشستم و کلی حرف می زدم از کتاب ها و کارهای...
-
طعم گس پنج شنبه ها
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1387 22:43
نه شیرین بود، نه ترش. گاهی شیرین، گاهی ترش. وقتی خسته بودیم ترش و وقتی دلگرم بودیم شیرین. پنج شنبه ها یک روز متفاوت بود. یک روزی که می رفتم به بچگی هام. همان چهارده یا پانزده یا شانزده سالگی. با آن مانتوهای یک دست سبز بد رنگ و آن صورت های نوجوانانه ی بدون دستکاری، با آن مقنعه های بلند و دیوارهای رنگی و راهروهای دراز و...
-
آن پیرمرد کیف فروش
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1387 00:09
خیابان انقلاب- روبه روی پایانه داخل می شوم. بدون هیچ ترسی. خانه در آن گرگ و میش کمی تاریک است. یک لامپ کوچک بیشتر ندارد. پیرمرد همانطور آنجا نشسته و دارد نگاه می کند. با لبخند می گویم سلام. و شروع می کنم به حرف زدن. و صدایم برای خودم هم غریبه است؛ با این همه اندوهی که لم داده است توی تنم. کیفهای سنتی و دمپایی های سنتی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1387 22:56
کاش دوباره شروع می شدم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1387 23:03
فلاکت را در چشمان آن مرد ِ سر خیابان کارگر دیدم که از تابستان پیش تا الان، تبلیغات پیام نور را هر هفته با دستانی دراز، به دستم می دهد.
-
بر ... رفته...
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1387 23:12
ش: چی می خونی؟ من: بر باد رفته. (سکوت) من: تو بر چی می ری؟ ش: من بر بارون می رم. (سکوت) من: من بر چی می رم؟ اوووم. من بر توت می رم. (سکوت) ش: من بر بارون می رم. بر برفم می رم. اما تا حالا بر باد نرفتم. من: اوهوم. منم بر باد نرفتم. اما باد چشم های مرا برد. (سکوت) پی نوشت: این دیالوگ هایی که در این وبلاگ می آید حقیقتا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1387 22:16
" هرچه بود خوشبخت نبود، هرگز احساس خوشبختی نکرده بود. این نابسندگی زندگی از چه بود، از چه ناشی می شد این که به هرچه تکیه می کرد در جا می گندید؟... اگر براستی در جایی انسانی نیرومند و زیبا وجود داشت، انسانی نستوه، سرشار از شور و در عین حال ظرافت، با قلب یک شاعر و چهره ی فرشته، که چنگ به دست داشت و رو به آسمان مدیحه های...
-
قبلا داشتم
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1387 23:00
ف: نمی خوای هیچ کاری در مقابل این آهنگی که برات گذاشتم بکنی؟ من: گفتم که خیلی دارم لذت می برم. ف: منظورم گفتن نیست، منظورم اینه که احساساتتو نشون بدی. من: یه مدتیه احساساتی ندارم، قبلا داشتم...
-
پسر بچه ها
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 23:10
کاش مردها همیشه همانطور پسربچه و ناز می ماندند و هیچ وقت بزرگ و زشت نمی شدند.
-
دیالوگ تلخ
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 23:08
من: این دیالوگ های منو دیدی تو وبلاگم؟ او: آره. من: اگه بخوام دیالوگ با تو رو بنویسم اسم کامل بذارم یا اول اسم؟ ( تلخ می خندد) او: موضوع به انتفای مقدم منتفی یه. هیچ دیالوگی بین ما برقرار نمی شه. من: شایدم شده... ( به آسمان نگاه می کنم)
-
یک سال دیرتر
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 23:05
من: من باید یه سال دیرتر به دنیا می یومدم. او: چطور؟ من: نمی دونم. شواهد این جور نشون می ده.
-
بیست و یک و برچسب آدامس خرسی
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 23:25
مامان : این چیه رو دستت؟( با نگرانی) من : این؟ چیزی نیست. برچسب آدامس خرسیه. مامان : چند سالته؟ ( با جدیت) من: ... ( می خندم) مامان : بیست و یک سالته؟ ( جدی تر) من: ... ( می خندم) مامان: من بیست و یک سالم بود دو بچه داشتم. من : ...( دیگر نمی خندم)
-
فصل ِ...
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 23:19
م : تابستون فصل خوبی نیست برای عاشق شدن. من: اوهوم، منم هیچ وقت تابستونا عاشق نشدم. *** من: بهار فصل خوبیه برای سینما رفتن و خصوصا تئاتر. ش : بهار فصل خوبی نیست برای سینما و تئاتر رفتن. من: تابستون فصل خوبی نیست برای عاشق شدن. ش : زمستون فصل خوبیه برای عاشق شدن.
-
پا برهنه در بهشت
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 23:08
بهرام توکلی حق نداشت این فیلم را بسازد. بهرام توکلی حق نداشت این فیلم را بسازد. این فیلم نباید ساخته می شد. یا دسته کم این فیلم را نباید کسی ببیند. هیچ کس حق ندارد این فیلم را ببیند. هیچ کس حق ندارد این فیلم را ببیند؛ چون از دو حال خارج نیست. یا نمی فهمد که فیلم را هدر داده، یا می فهمد و له می شود. لطفا هیچ کس این...
-
قهقهه در خلاء یا چگونه اوج داستان در مقدمه است
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1387 00:56
"قهقهه در خلا" بدون مقدمه اش یک داستان عادی است که شاید تنها نقطه ی قوت آن، استفاده از دو داستان در هم باشد، داستان هایی که یک جایی به هم می رسند. استفاده از این تکنیک هم البته چندان حرفه ای نبوده است و به صورت فصل های جدا جدا پیش می رود. موضوع کل داستان هم کمی مستهلک است و در کل ویژگی خاصی ندارد. اما قهقهه در خلاء را...
-
ژانر آشپزخانه ای
جمعه 23 فروردینماه سال 1387 22:46
یک زمانی بود که داستان ها مال این پادشاهان و اشراف بود و عشق هایشان. بعد کم کم مردم هم وارد ادبیات شدند. همین زندگی روزمره شان. اما در امروز ایران شاهد ژانر جدیدی هستیم که با کتاب های افرادی چون زویا پیرزاد و سپیده شاملو پر رنگ شد. حالا ژانر آشپزخانه ای وارد سینما هم شده است. " به همین سادگی" فیلمی از "میرکریمی" است....
-
آرزوهای محال
جمعه 23 فروردینماه سال 1387 00:29
چند روزی را زمان گذاشتم تا خوب فکر کنم و ببینم که آرزوهای محالم چیست. کم نبودند اما بیش از اینها که پنج تاست چیزی را نمی پسندم. یکم- ازدواج نکنم و با تنهایی زندگی را ادامه دهم و احساس خوشبختی هم بکنم و هیچ آدمی برایم مهم نباشد. دوم- یک جایی بود پر از رمان، و یک وقت بی پایان و یک حوصله ی سرنرفتنی و خواندن و خواندن و...
-
علوم انسانی تکه تکه یا یک کل علوم انسانی؟
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1387 22:56
این روزها به دلایلی سرم گرم شده ام به خواندن روزنامه های مختلف. از ایران بگیر تا کارگزاران. مجبورم در این بزرگترین صفحات دنبال اسم جامعه شناسی، استادی، کتابی، چیزی بگردم. خلاصه اینکه همه ی اینها هم سر از صفحه ی اندیشه در می آورد. یک شماره در مورد فلسفه است، یک شماره در مورد فلسفه ادیان، یک شماره جامعه شناسی، یک شماره...
-
هفدهم فروردین یا هجدهم؟
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 22:38
خب گاهی پیش می آید دیگر. شاید هم فقط برای من پیش می آید این حوادث بیاد ماندنی. من تمام تلاشم را کردم که حالم خوب باشد، اما آن سوسیس ها بدجوری قصد جهیدن از معده ام را داشت و نمی دانم چه شد که ایستگاه ملت، همان دم ِ بسته شدن در ِ مترو، پرتاب شدم بیرون و ایستگاه را به گند کشیدم. من با خودم کلی گفتم که امروز، روز خاصی است...
-
کپسول مهمانی
دوشنبه 5 فروردینماه سال 1387 11:49
هیچیمان مثل همه ی آدم ها نیست. از سفرهای پی درپی و نمی دانم گشت و گذار در اقصی نقاط جهان و به دنیا آمدن و خلاصه هر چیز دیگری. ما به جای عید ها، تابستان ها خانه تکانی داریم. و به جای عید ها تابستان ها مهمان. روز عید هم که سه نفری – با مامان و خواهرم و بدون بابا که سر کار بود- نشسته بودیم سر سفره ی هفت سینی که تا سه سال...
-
وانمایی
شنبه 3 فروردینماه سال 1387 12:18
دیشب آهنگ هایم را در گوشی مرور می کردم. هرکدام مرا می برد به حال و هوایی. "مدرسه ی موش ها" مرا یاد لبخندی و صدایی و دانشکده حقوق می انداخت، "یار مرا، غار مرا" یاد این اواخر و اتوبوس های مترو میرداماد و ردیف آخر سمت راست و پنج شنبه ها بعد از کلاس زبان، "closer" یاد سال گذشته اردیبهشت و خرداد و تکرار و پارک وی، " به سوی...
-
ما اسرع...
چهارشنبه 29 اسفندماه سال 1386 13:42
" ما اسرع الساعات فی الیوم، و اسرع الایام فی الشهر، و اسرع الشهور فی السنه، و اسرع السنین فی العمر! وه! چگونه ساعت ها را روز، و روزها در ماه، و ماه ها در سال، و سال ها در عمر آدمی شتابان می گذرد؟!" نهج البلاغه/ خطبه ی 188 یادداشت های روزانه ام را که نوشتم؛ تنها یک ورق باقی مانده بود. تنها یک ورق! و همه ی امسال را با...
-
بهترین کتاب های من
شنبه 25 اسفندماه سال 1386 01:05
پارسال به بهانه ی وبلاگ راز، تمام کتاب هایی که در یک سال خوانده بودم را می نوشتم. الان که آمدم کامنت بگذارم گفتم همه شان را تایپ کنم که داشته باشم. بعد فکر کردم بیایم پست بگذارم. و هیچ قصد خاصی هم نداشتم. نه پُز دادن و نه چیز دیگری. اینجوری معلوم می شود چقدر کم کتاب می خوانم. خصوصا کتاب نظری. اصلا فکر کنید خود افشایی...
-
دانه دانه ی نود و نه تا
دوشنبه 20 اسفندماه سال 1386 17:58
سبز اند و پیچ خورده اند به هم. و هر سبزشان هم یک رنگ است. هر دانه شان یک سبز است و با یک سبز دیگر به هم وصل شده اند. و فکر نکن صدتا اند. نود و نه تا اند. و فکر نکن فقط برایم نود و نه تا شیء ِ روزانه اند. این روزها شده اند هم دمم. و دست هام، بهشان عادت کرده است. به دانه دانه ی نود و نه تا شان. و همه شان هم می شناسم و...