امتحانات دوران خوبی بود برای فکر نکردن. برای اینکه یک هدف احمقانه را بگیری و دنبال کنی. فیش برای ساروخانی بنویسی. شب دیر بخوابی. کتاب های دویست صفحه ای را یک روزه بخوانی و به توانایی حافظه و فهم و عقلت ایمان بیاوری. کاری را که در یک ترم باید کرد، یک شبه هم می شود انجام داد، پس چرا یک ترم برایش وقت بگذاری؟
احساس می کنم مغزم پوک شده. بس که کل سال را هیچی نمی خوانم و آخر ترم را جامعه شناسی خانواده ی ساروخانی. بهاره راست می گوید. بالاخره دانشگاه توانست خنگمان کند!
پی نوشت: حالا که امتحان ها تمام شد، باز هم دارم فکر می کنم و لبریز می شوم از چیزهایی که باید نوشت تا ازشان خلاص شد. وقتی امتحانهایم تمام شد عوض اینکه کلی شاد شوم، غمگین شدم. باز جای یک چیزی خالی شد...
وبلاگتون زیباست و مطالبش خواندنی...
در ضمن خوشحال میشیم قدم رنجه کنید و آغاز رمان هجده هزار صفحه ای سی جی ام: ویگو مورتنسن نوشته سارا صولتی را مطالعه کنید. این براستی باعث افتخار ماست که "شما" هم آن را بخوانید.
سلام!
چه درد آشنا بودیم!!
شاد باشی!!
سلام...
وای چقدر تفاهم ...
موفق باشید
خب خنگی دیگر! پوک شدن مغزتو که امر عجیبی نیست . اما امتحان ها را دست کم گرفتیم. الکی الکی تمام شد رفت پی کارش... همین که یک مدتی دغدغه ات یک چنین مسائل احمقانه ای باشد خیلی نعمت بزرگی است. من تمام مسائل و مصائب زندگیم را با یک عمر نظریه ۲ خواندن طاق می زنم. همیشه بعد از تمام شدن امتحان ها می افتی در یک سربالایی خیلی کثیفی که ته تهش واقعیت است به چه سیاهی! تو می فهمی چه می گویم نه؟
واقعاً متاسفم!
نه برا تو!
برا مریم که بعد یه عمر مریم بودن به این نقطه رسیده که بگه تو می فهمی!
D:
...