"سایه ی بدشانسی هفت ساله
چهره ای که سر هم آمده از ته مانده های دیگر چهره هاست
به آینه ای نیاز ندارد، از تکه های به هم آمده ی
دیگر آینه های شکسته."
دری لولا شده به فراموشی، ریچارد براتیگان، یگانه وصالی، چشمه
براتیگان آدم خل و چِلی است. از آن چل هایی که من عاشقشان هستم! انتخاب کردن یک شعر بین آن همه خیلی سخت بود. هر شعرش یک جوری است. کلا انگار سلیقه ی خاصی می خواهد خواندن شعرهایش. راستش این کتاب را یک دوستی به من داد که حالش از شعرها به هم خورده بود. اما من دوستشان داشتم. این شد که کتاب را داد به من. همین طور که می خواندم هی شعرها را برای آدم ها انتخاب می کردم. این یکی مال فلانی است. آن یکی مال بهمانی است. هر کس یک سهمی داشت انگار. البته بعضی از شعرها زیادی صریح بود. در حد زبان معیار اما حرف های معمولی نبود. نمی دانم چقدر شاعرانگی داشت با این حال به دل می نشست. از ترجمه اش همان به که نگویم! گویا یک مجموعه ی دیگری هم از براتیگان ترجمه شده بوده و من یکی از شعرهایش را با همان شعر در این مجموعه مقایسه کردم. بهتر است خانم یگانه سعی نکند شعر ترجمه کند. یعنی شعر ترجمه کردن با ترجمه کردن خب فرق می کند. خیلی هم فرق می کند! کلا!
وقتی جوان بودم، عاشق شعرهایم بودم. با آنکه آگاه بودم به این موضوع که خیلی هاشان جز مزخرف چیزی نیست، چندین و چندین و چندین بار می خواندمشان. همه را از بر بودم. اگر می گفتند بیا کتاب شعرت را چاپ کن، تک تکشان را چاپ می کردم. حالا اما این طور نیست. در کل دو تا از همه ی نوشته های این هشت سال را به عنوان شعر قبول دارم. خواستم بگویم احمد عزیزی هم انگار خیلی شعرهایش را دوست دارد. شعرهایش را که می خواندم، هی شگفت زده می شدم. یا آنقدر خوب بود که تعجب می کردم، یا آنقدر بد بود که باز هم تعجب می کردم. شعرها اصلا یکدست نبود. بعضی هاشان مال یک شاعر کارکشته بود، بعضی هاشان مال یک تازه کار. باید بهش گفت: دوست داری کارهای ضعیفت را چاپ نکنی تا کتابت خراب نشود؟؟! و من نمی دانم این " آه، آه" کردن دیگر چه صیغه ای است. زبانش را زنانه و رومانتیک کرده. احتمالا مال همان شعرهای قدیمی اش است. یا نزدیک شدن به زبان سهراب. در کل مجموعه ی قوی ای نیست اما شعرهای خوبی تویش پیدا می شود. باید گشت.
" و فردا خورشید را نخواهم بخشید!
حتی اگر جوانه های جهان اعتراض کنند
من می گویم یا باید انسان ها گله باشند
و یا گله ها انسان
و به خاط همین شبانان آواز می خوانم"
ناودان الماس/ احمد عزیزی/ کتاب نیستان/ 1387
" او رو به مرگ بود. مرگ واقعی، زیرا انسان به محض تولد ذره ذره شروع به مردن می کند، مثل آنکه بازی شروع شود. وقتی که بازی به پایان می رسد کار تمام است، انسان در هم می شکند، ناپدید می شود، آرام می گیرد."
" زندگی بازی مسخره ی غم انگیزی است! انسان نه ماه را در بطن مادر می گذراند، بی آنکه چیزی درک کند، چیزی ببیند. دوران کودکی آمیخته با بینوایی و بلاهت می گذرد. مرد می شود! به نحوی عجیب مبارزه می کند، گویی در برابر مرگی که مطمئنا به طور حتم و اجتناب ناپذیر خواهد آمد دست و پا می زند. اما مرگ فقط هنگامی می آید که تصمیم گرفته باشد، و حضور بزرگ و بی رحمانه اش را تحمیل می کند."
روزینیا، قایق من/ ژوزه مائوره ده واسکونسلوس/ قاسم صنعوی/ انتشارات راه مانا، صفحات 250 و 25
حالا من که نمی دانم حقیقتا این مرد ِ طبیعت دوستی که با همه چیز حرف می زند و ادعا می کند زبان اشیا را بلد است، چقدر می تواند زه زه باشد. خصوصا که در طول رمان هیچ نشانه ای از زه زه ی شش ساله وجود ندارد. هیچ برگشتی به گذشته. گیرم که اسمش " زه اوروکو" یا " ژوزه اوگوستو" باشد. فقط پشت کتاب با یقین گفته اند که این مرد همان بزرگ شده – در واقع بزرگ نشده- ی زه زه است. بیشتر به نظرم خواسته اند اینگونه فروش کتاب را بیشتر کنند. البته فضا، شبیه به داستان های قبلی است. اما این چیزی را ثابت نمی کند.
زه زه باید همان شش ساله بماند. نباید بزرگ می شد. چهارده ساله یا چهل ساله.
در هر حال روزینیا در من ته نشین شد. اتفاقا اگر همان یک هفته ی پیش که خوانده بودم، نقدی برش می نوشتم، نا امیدانه تر بود. اما خط های کتاب، کم کم درم حاکم می شد. دیگر هر وقت بروم توی طبیعت، یک درخت را ببینم که دارد تکان تکان می خورد، یا یک قایق را، حتی یک اسب را، فکر می کنم که دارند با من حرف می زنند و من نمی فهمم. یا شاید هم می فهمم...
"- وقتش رسیده که بچه ها بروند و بخوابند.
این را که می گفت، به ما نگاه می کرد. می دانست که آن شب بین ما دیگر بچه ای وجود ندارد. همه بزرگ بودیم، بزرگ و غمگین بودیم و ذره ذره از اندوه مشترکی می چشیدیم."
درخت زیبای من/ ژوزه مائوروده واسکونسلوس/ قاسم صنعوی/ راه مانا
بچه ها، دنیای عجیبی دارند. وقتی بچه بودم با درخت ها حرف می زدم و آنها هم جوابم را می دادند. برای خودم ستاره در آسمان انتخاب می کردم و همیشه هم گمش می کردم. علاقه ام بازی در باغچه ی خانه ی میردامادمان بود. کشاورزی کردن. همیشه یک عالمه راه آب برای درخت ها با همان دست های کوچکمان درست می کردیم. یکبار چیزی در حدود صد خرخاکی را از زیر کاشی های باغچه پیدا کردیم و گذاشتیم توی یک ریکای سر بریده. دوستم بردشان خانه، چون مادر من از دیدنشان عصبانی می شد. فردا که احوالشان را پرسیدم گفت که مادرش همه را ریخته دور. بینهایت غمگین شدم. یکی از سرگرمی های دیگرم در دبستان خرده پاک کن بود. روی نیمکت پاک کن ها را با دوستانم پاک می کردیم. می خواستیم وقتی خرده پاک کن ها زیاد شد بگذاریم در یخچال دوباره پاک کن شود. یک دبه ی کوچک آورده بودم که بعد از ماه ها داشت نم نم پُر می شد. یک روز در جامیزی، جایش گذاشتم. فردایش دیدم دبه هست اما خرده پاک کن ها نیستند. حتما فکر کرده بودند آشغال است، دور ریخته بودند زحمات چند ماه ی ما را. آن روز هم خیلی سرخورده شدم. همه اش هم کتاب هایم را قبل از امتحان گم می کردم و بعد هم هی می نشستم گریه می کردم و از خدا می خواستم که زلزله شود یا بمیرم. در راهنمایی علاقه ام تراشیدن رنگ نیمکت با مداد بود. گمانم با اِتود این خبط را می کردیم. یک روز آمدند گفتند هر کس میزش را کنده، باید خسارت بدهد. من و دوستم هم خیلی ترسیدیم. از آن روز تمام تلاشمان را کردیم و آنقدر تمیز کل میز را کندیم، که ناظم اصلا متوجه نشد رنگ میز کنده شده. نیمکتمان فقط رنگش با بقیه فرق داشت.
"زه زه" اما چیز دیگری است. اگر خوب فکر کنی شاید شبیه باشد به کودکی همه ی ما. اما او خیلی باهوش تر، خلاق تر، شیطان تر و پر از تخیل است. و البته بیشتر از همه ی ما هم کتک خورده. من که در بچگیم هیچ وقت کتک نخورده ام. اما با خواندن این کتاب دردش را روی بدنم حس کردم. کتاب دو بخش می شود. بخش اولش یک دنیا، کودکی است. یک کودکی ِ فوق العاده و بخش دومش چیزهایی است که کمتر روی جهان شمول نبودنش می شود تردید کرد. محبت. محبتی که ذره ذره از مرد مسنی به کودکی و از کودکی به مرد مسنی منتقل می شود. کودکی که به این محبت محتاج است. از خودش بیزار است و حتی به خودکشی فکر می کند. و بعد در طی یک اتفاق، بزرگ می شود. در عرض چند روز بزرگ می شود. و از کودکی اش هیچی نمی ماند. و این دردناک ترین قسمت کتاب است.
فقر، چیزی است که "زه زه" با آن زندگی و مثل تغییر فصل با آن برخورد می کند. نه اینکه برایش آسان باشد، اما انگار بدیهی است. برای کودکی که پدر خوانده اش شیطان است، این همه بدبختی عادی است. گاهی به ستوه می آید اما کمی محبت کافی است تا زندگی اش را تغییر دهد و همه چیز را زیبا ببیند باز. این همان چیزی است که مرا جذب می کرد. دنیای خشن و کثیفی که به چشم یک کودک پنج- شش ساله پر است از درخت پرتقال شیرین و خفاش و برادر کوچولویی که پادشاه است. دنیایی که این روزها خیلی دارد پر رنگ تر می شود...