اگر جمله ی " فردا روز دیگری است" ِ اسکارلت اوهارا این همه معروف شد، جمله ی " پس کی باید زندگی کرد" ِ آبلوموف هم می توانست این همه معروف شود.
آبلوموف همیشه دارد دنبال زندگی می گردد. وقتی روی کاناپه اش دراز کشیده، وقتی خمیازه های بلند بلند می کشد، وقتی در رویاهای دراز غرق شده. و تنها توی همین رویاها است که زندگی را پیدا می کند. و تنها در آخرهای عمرش است که حس می کند که این دیگر زندگی است. در واقع بهتر می بیند که این طور فکر کند. چون چاره ای ندارد. دیگر وقتی ندارد که دنبال زندگی بگردد. پس فکر می کند این زوال، این پوچی، می تواند زندگی باشد. و سعی می کند دیگر حسرت گذشته ها را نخورد. به آرمان هایش فکر نکند؛ پس آسوده تر، توی قبرستانی که همان نزدیکی ها است، بخوابد.
پس کی باید زندگی کرد جمله ی خوبی است. جمله ای است که خیلی وقت ها به کار آدم می آید. در واقع همیشه به کار آدم می آید. وقتی مدرسه می روی، با خودت این را تکرار می کنی. وقتی سر کلاس استادها می نشینی. وقتی دردسرهای ازدواج ریخته روی سرت، وقتی بچه عر می زند، اصلا وقتی از درد در خودت می پیچی تا بمیری.
گمانم همیشه باید دنبالش بگردیم. گمانم هیچ وقت نمی شود زندگی کرد. گمانم.
غیر از زندهگی مگر میشود کار دیگری هم کرد؟
فکر میکنم جمله ی ؛چگونه باید زیست" ِ من هم باید به همان اندازه معروف شود p:
گاهی حس میکنم زیادی به این چگونگی فکر میکنم و این فکر کردنها از آن گونه هاییست که نباید زیست! حداقل این همه عمر! شاید من هم دم مرگم مثل آبلوموف به این نتیجه برسم که بهترین گونه همین اندیشیدن به چگونگی است! البته بعید میدانم! حتما گونه های بهتری هم هست!
راستی سلام!
سلام
بله! خیلی دور ... خیلی نزدیک ...
این دو تا رو هم پیشنهاد میکنم!
http://khodnegasht.googlepages.com/SofarSoclose.wma
http://khodnegasht.googlepages.com/07ChildhoodThemewww.BiDel.ir.wma
پس کی این زندگی لعنتی تموم میشه؟!
سلام. همان ابله کذایی هستم. ابله ۳۳۱۵. راستش من هم با چهره گمون نکنم بشناسمت. که چهره های ثبت شده در خاطرم نمی دونم چرا از عددی چند تجاوز نمی کنند. به هر حال همینجا هم که خرتان را گرفته ایم غنیمتی است... ما که لذتی اگر بنا باشد ببریمِ داریم می بریم...
کاملا درسته