من نفهمیدم کجا جایت گذاشتم. شاید همین نزدیکی. شاید زیر تختم. ته کوله ام. توی کمدم. من نفهمیدم کجا جا ماندی. آمدم و دیدم که دیگر نیستی. فکر کردم که تا به حال کجا بوده ای. فکر کردم نبوده ای اصلا. فکر کردم مثل همیشه رویاهایم را بافته ام. همه چیز وقتی اتفاق افتاد که من نفهمیدم. و تا مدت ها هم نفهمیدم. هنوز هم نفهمیده ام که چه طور شد که برگشتی. چه طور شد که بار و بندیلت را انداختی یک دفعه توی اتاقم. چمدانت را این گوشه و جا نمازت را آن گوشه. حالا دیگر یکی ازت دارم. حالا سبزهایش دانه دانه بُر می خورد لای انگشت هام. با انگشت هام. و نوک انگشت هام آنقدر می بوستت که تاول بزند دیگر. می رقصی. لای انگشت هام که می رقصی با آهنگی که هی تکرار می شود و می خواند در گوشم؛ لای انگشت هام که سخت می شوی و نرم می شوی؛ لای انگشت هام که ناگهانی می افتی؛ کف دستم که بویت را می دهد؛ می فهمم که آمده ای. می فهمم دوباره آمده ای و وقتی توی اتوبوس، شب، سکوت، کویر گوش می دهم و می روم؛ می روم. می روم. آرام. آرام.
مرتبط: دانه دانه ی نود و نه تا
سکوت سرد من امشب پر از معانی بود
که گفتنی نبُوَد هر چه آنچُنانی بود!
اینجا که میبینمت دلم تنگ نمیشود دیگر. اما عجیب میگیرد !
بوی دانه دانه نودونه تایش هم حس کردم از همین جا که سبزاند و پیچ خورده و هر کدامشان هم یک رنگ اند!
پاسخ داده شد